اسلایدر

داستان باحال دختر و پسر


کلبه ی عشق

مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان  رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو
چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت  ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا
جایی که پنجره جلو دقیقا  روبروی دختر جوان قرار گرفت .
این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف  می کرد ، اما هریک از آنها با بی
توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می  دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی
به تن کرده بود که چند انگشتی از یک  پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن
دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا
چند سانتی پایین تر از زانو را می  پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود
کوتاه نیست و انتهای ساق آن  به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به
مزدای قرمز رنگ ندهد .
سرش  را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری 
نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به
چشم  داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال
میشم تا  جایی برسونمتون”.
دختر جوان گفت : ” صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش  را به نشانه تائید
تکان داد و پاسخ داد : ” حتماً، بفرمایید بالا “. دخترک  با متعجب ساختن پسر جوان،
صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته
بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز  خود را عقب و جلو می
کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد  ،گفت :

” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست “

- البته .

پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به

گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از

ابتدا بر لب داشت گفت :”کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم “.

دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .

- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا

کجاش شبیه کریس دبرگ .

- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .

دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”

- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی

دوست  دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار

کردن رو ازم گرفته .

دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی .

چی شده ، راضی نمیشه ؟”

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که  عاشقش

بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه

که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام

دعوام شد .

- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.

- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل،

اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .

با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره  اش

هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ”  اِه،

بروکسل چی کار داری؟ ”

- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می

خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟

دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.

- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.

پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟

- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟

- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم  خیلی

قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم

سهیل ، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .

دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .

- من که گفتم ، اسمم دایاناست . ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت

الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های  اونجا

نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو  ببینیم و اگه چیز

قشنگی هم بود بخریم .

- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.

دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:

- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده

اند … . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری

کار کنی ، آره؟

- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.

دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ،

طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.

-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه  مدتی

هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری

نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .

سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو

رفت .

-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .

- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند  دقیقه دیگه هم

با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که  مخالفتی نداری ؟

- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم  رو عوض

کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که  دیرت نشه .

دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور

شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:

-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ،

باهات کار دارم .

سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را  متوقف کرد

. روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش

برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و  موهایی ژولیده

داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و  سپس با همان

لبخندی که بر لب داشت گفت :

- بفرمایید.

دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.

- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت

فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.

- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم

شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … اونقدر اعصابم خورد

بود که گوشی رو خاموش کردم .

دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود

را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .

- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .

- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش

می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .

- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .

- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .

دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق)  از

خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا  را

نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ،  سهیل از

داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب  کرد . حوالی

همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس  نشست . سهیل

،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل  داده بود را باز کرد .

شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و

در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون

کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از

آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست .  موهای خرمایی رنگش را که روی

صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با  آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج

شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ،  همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن

دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی

که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل  بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال

گذر ، خود را پنهان کرده بود و  دایانا را نظاره می کرد . پاسخ داد:

- بله؟

صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .

- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم

تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …

- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری

… ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟

- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .

- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس  می

دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟

- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .

- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟

- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو

بده دیگه …

- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک  شده .

گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می  اندازم

توی سطل آشغالی که کنار ماشینته .

راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر

، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, ساعت14:13 mohammadreza & .....| |



طراح : صـ♥ـدفــ